بدون عنوان

به یاد آور ..

۱ نظر

روزگاری را در کنار یکدیگر گذراندیم 

تو را در آغوش خود پروراندم،

تو زیباترین و دوستداشتنی ترین مخلوقم بودی،

تمام دنیایی که در آن امن نگه ت داشته بودم میدانست .. که من و تو چقدر عاشق یکدیگریم،

تو محبوب ترین بنده و من امن ترین خدا برای تو بودم،

هزاران سال که گذشت .. زمان رفتن رسید،

تو عازم سفر به زمینی بودی که میدانستم سخت و سرد است،

با دلی نگران اما سرشار از امید و اعتماد راهی ات کردم،

دردناک بود،

که باید از هیچ شروع میکردی،

تو در آن سر دنیا،

درحالی که مرا از یاد برده بودی،

گیج و سرگردان سفرت را آغاز کردی،

تمام مدت در حال تماشایت بودم،

نمیدانی چقدر دلتنگ زمان هایی بودم که همینجا، در کنار خودم و در آغوش خودم بودی،

حال من تنها کسی بودم که آن عشق و محبت را به یاد می آورد،

تو درون آن دنیای سرد و سخت گم شده بودی،

قلبت جای خالی من را احساس میکرد،

اما تو به یاد نمی آوردی،

تنها درد این فراموشی بود که برایت مانده بود،

نمیخواستم درد کشیدنت را ببینم،

تلاش کردم تا به یاد آوری،

محبت بینمان، عشق بینمان را در قلب اطرافیانت گذاشتم،

ولی تو سرگردان تر از آن بودی که ببینی،

دلتنگ روز هایی که درآغوشم بودی .. جسم خسته و ضعیفت که میان باد و باران بی دفاع ایستاده بود را نظاره میکردم و پا به پایت اشک میریختم،

به یاد آور، 

به یاد آور چقدر عاشق بودیم،

چقدر عزیز بودی برایم،

چقدر آرامش داشتیم در کنار یکدیگر،

من هنوزم دوستت دارم، هنوزم برایم عزیزی، هنوزم به دنبال فراهم کردن آرامش تو ام،

اما چه تلخ،

که در آخر .. تو به نفرت از من رسیدی،

و من،

با دلتنگی و عشقی که انتها ندارد،

هنوز منتظر بازگشت تو ام،

هنوز تمام مدت به تماشایت مینشینم،

تا مبادا تنهایی درد بکشی،

 

یادت باشد ..

هز زمانی که با قلبت مرا به یاد آوردی ..

آغوش من برای بازگشتت .. بازِ باز است ..

۰ ۰

گل نفرت

۰ نظر

همیشه آخر داستان همینه!

یکی که میره و یکی که میمونه با یه عالمه خاطره و دلتنگی و غصه،

یکی که دیگه هیچ وقت برنمیگرده و یکی که هنوزم بعد از سالها فکر میکنه «یعنی الان داره چیکار میکنه؟»

یکی که خیانت میکنه و یکی که زخم قلبش هر بار تازه تر از قبل میشه

یکی که عاشق میشه و میره و یکی که میمونه تنهای تنها 

یکی که فراموش میکنه و یکی که هر چقدر تلاش میکنه فراموش کنه نمیتونه 

یکی که رفته پی زندگیش و یکی که هنوزم دلش تنگه 

.

و یکی که هنوز توی گذشته زندگی میکنه،

هنوز عکسا رو مرور میکنه و با یادآوری خاطرات پشتشون لبخند میزنه،

بارها و بارها به دلیل ترک شدنش فکر میکنه،

دلش تنگ میشه،

قلبش درد میگیره،

فراموش میکنه و دوباره زخم دلش تازه میشه،

یکی که هنوز تنها مونده،

یکی که کینه ش همراه با دلتنگیه،

یکی که یه روزی بلاخره دل میکنه و .. سرد میشه ..

عجیبه .. که چطور غنچه ی عشق میتونه یه روزی .. تبدیل به گل نفرت شه ~

۰ ۰

فرزند دوست داشتنی ام ..

۱ نظر

فرزند دوست داشتنی ام،

زندگی در دنیا سخت است مگرنه؟ 

بزرگ شدن سخت و دردناک است مگرنه؟

امروز با چه درد هایی دست و پنجه نرم کرده ای؟

کنار آمدن با افکار تاریکت سخت است نه؟

گاهی آنقدر غرقشان میشوی که حس میکنی به جنون رسیده ای،

نمیتوانی خود را از دستشان رها کنی نه؟

قبول مسئولیت هایی که تاکنون نداشته ای طاقت فرساست مگرنه؟

شانه های کوچکت سنگینی میکنند؟

سردرگم شده ای؟

نمیدانی چگونه از پس مسئولیت ها و مشکلاتت برآیی نه؟

آدم ها زخم زبانت میزنند؟

از دوستی رنجیده ای و نمیدانی به که بگویی؟

احساس میکنی از دیگران عقب مانده ای نه؟

پاهایت دیگر نمیکشد؟

تحمل بغضت برایت سخت شده؟

به دنبال راه فرار میگردی مگرنه؟

.

.

میدانم .. همه چیز را میدانم ..

با تمام وجودم درد درونت را احساس میکنم،

میدانم درون دل کوچکت چقدر غصه پنهان داری،

میدانم از این دنیا خسته ای،

سرزنشت نمیکنم،

نصیحتت هم نمیکنم،

نمیخواهم درد دیگری به درد هایت اضافه کنم،

بگذار حداقل من .. تکیه گاهت باشم،

من آغوش گرمت باشم،

من آرام و قرارت باشم،

بگذار وقتی خسته برمیگردی خانه، من در آغوشت بگیرم، گوشه ای بنشینیم، آرام نوازشت کنم، بوی غذای مورد علاقه ت به دماغت بخورد و بخندی .. بگذار آرامت کنم 

هر چه نباشد من .. آغوش خدا برای تو ام ~

۰ ۰

عاقبت "من" چیشد؟..

۰ نظر

از یه جایی به بعد هم اونقدر ما آدما غرق رسیدگی و اهمیت دادن به «من» شدیم که نفهمیدیم داریم میرسیم به جاده خاکی!

ایده های گول زننده ی دنیای مدرن..

مستقل باش،

مثل یه شاه/ملکه زندگی کن،

هر چی آدم اطرافت هست رو به بهانه ی بی لیاقتی از زندگیت بنداز بیرون،

اجازه نده هیچ کس بهت نزدیک شه،

تنها باش و با خودت حال کن،

با هر کسی که جلوی راهت قرار گرفت بجنگ،

حق همیشه با توعه،

همه ی دنیا حق توعه،

تو میتونی تنهایی از پس هر چیزی بربیای،

به خودت اونقدر اهمیت بده که حتی یه خراش کوچیک هم روت نیوفته،

فقط دنبال پول باش،

راهت رو از بقیه جدا کن،

همه چی داشته باش،

عشق و حال کن،

فراموش کن،

و 

و

.

.

.

همه چی شد .. «من» ..

منی که انگار داره دنبال خواسته های دل خودش میره و دیگه مثل نسل های گذشته طبق یه روند تکراری زندگی نمیکنه، روشن فکر تره و بلندپرواز تر .. اما درنهایت داره یه مسیر تکراری دیگه رو واسه خودش و نسل های آینده میسازه ..

و توی این مسیر تنهاتر از قبل ادامه میده، 

توی این مسیر هیچ جایی برای دیگران نیست ..چون دیگران خطرناکن .. ممکنه آدم سمی باشن .. ممکنه بهت صدمه بزنن ..

توی این مسیر هیچ جایی برای عشق نیست، چون این احمقانه ست .. چرا من باید به زندگیم رو به پای یه نفر دیگه حروم کنم؟ .. اونم کسی که به من پایین تر از خودش نگاه میکنه .. هر کس دنبال این چیزاست واقعا عقب مونده و احمقه ..

توی این مسیر خیلی چیزا نیست ..

 

دیگه من میمونم و «من» ..

من و «من» با هم برای زندگیمون میجنگیم .. موفق میشیم .. مستقل میشیم .. راهمون رو از بقیه جدا میکنیم .. اونقدر بالا میریم که دهن همه ی کسایی که یه روزی تحقیرمون کردن رو میبندیم .. اونقدر که هیچ کس جرعت نکنه از پایین بهمون نگاه کنه ..

یه مدت اون بالا با هم زندگی میکنیم و از پایین به همه ی اون آدما میخندیم .. بلاخره به همه ثابت کردیم که درموردمون اشتباه میکردن و ما میتونیم هر چیزی که میخواییم رو به دست بیاریم ..

اما عجیبه .. که هنوزم خوشحال نیستیم .. هنوزم گاهی دلمون میخواد بمیریم .. 

 

 

کاش ماها برمیگشتیم به دوران جهالتمون ..

آدما بیشتر میومدن و میرفتن،

بیشتر بهم طعنه و کنایه میزدیم .. بیشتر با هم دعوا و قهر و آشتی میکردیم .. ولی بیشتر همدیگه رو میدیدیم،

کاش آدمای سمی تو زندگیمون میبود تا یاد بگیریم باید برای هر کس چقدر ارزش قائل شد .. تا بتونیم چند تا آدم غیر سمی و خوب دور و برمون داشته باشیم،

کاش بیشتر دعوا میکردیم و خیانت میدیدیم تا یاد بگیریم یه آدم اونقدر ارزش نداره که به خاطرش خودمون رو از همه ی آدما بدزدیم و تنهاترش کنیم،

کاش کنار خانواده مون بیشتر میموندیم و بیشتر دعوا میکردیم و وقت میگذروندیم تا گاهی حس کنیم ممکنه بخوان مانعم شن ولی هنوزم بهم اهمیت میدن و حتی اگه ازم بدشون بیاد هم حاضر نیستن دورم بندازن،

کاش عاشق میشدیم و زندگیمون رو فدای هم میکردیم،

کاش اجازه میدادیم آدما باهامون راحت تر باشن،

کاش به جای مراقبت از «من» و گذاشتنش پشت یه ویترین برای اینکه به تنهایی و زیبایی بدرخشه و هیچ کس طرفش نیاد، برش میداشتیم و پرتش میکردیم وسط دل دنیا .. 

واسه خودش دور دنیا بچرخه، از کلی مسیر پر از خار و گل و سختی بگذره، کلی هم مسیر قشنگ و سر سبز و آروم پیدا کنه 

کاش به «من» یاد میدادیم به جای اینکه سختی هاش باعث شه بیشتر و بیشتر از آدما و سختی ها فرار کنه و فاصله بگیره، فقط یاد بگیره چطور وقتی مسیرش پر از خار و گل و سختیه با دل و جرعت بره سمتش و از آدما از ترس اینکه بهش صدمه بزنن فاصله نگیره .. و وقتی مسیرش قشنگ و دوست داشتنیه فقط ازش لذت ببره .. بدون اینکه بخواد حتما یه مسیر دیگه برای خودش مشخص کنه و به سمتش حرکت کنه ..

کاش به «من» اجازه میدادیم دوستی و عشق رو تجربه کنه .. حتی اگه از نظر خیلیا احمقانه ست .. 

کاش یکم کمتر به «من» اهمیت میدادیم ~

۰ ۰

بخوان مرا ..

۰ نظر

بخوان مرا .. صدایت را می شنوم 

شاید تو فراموش کنی گاهی اما من همیشه کنارت هستم 

زمانی که صادقانه و از ته دل میخندی نگاهت میکنم و لبخند میزنم 

زمانی که مقابل دیگران وانمود میکنی حالت خوب است من دردی را که از درون وجودت رنجت میدهد احساس میکنم 

زمانی که در تنهایی و خلوت خودت با عجز اشک میریزی و از درد به خود میپیچی من دقیقا کنارت و پا به پایت اشک میریزم 

تو نمیدانی چقدر دوستت دارم ..

نمیتوانی تصور کنی چه کار هایی که برای خوب کردن حال دلت نکرده ام ..

من همیشه کنارت ایستاده ام، مراقبت بوده ام، به سمت خوبی ها هدایتت کرده ام، آدم های خوب را مقابلت قرار داده ام، اتفاق های خوب برایت رقم زده ام، چیز های خوب زیادی به تو داده ام

من در تک تک ثانیه های عمرت، با هر نفسی که میکشی، به اندازه ی تمام بار هایی که قلبت تا کنون تپیده .. نگاهم به تو بوده و تو برایم مهم ترین فرد بوده ای .. من بیشتر از هر کسی دوستت دارم .. باور نمیکنی اما .. حتی بیشتر از مادرت ..

از زمانی که پا در این دنیا گذاشته ای تو را تماشا کرده ام .. من به تو آموختم چگونه لبخند بزنی، وقتی با بی زبانی گریه میکردی نیازت را به دل مادرت الهام میکردم، محبت وجودم را در قلب مادرت قرار دادم تا به جای من مراقبت باشد، من به تو آموختم چگونه حرف بزنی، اولین قدم هایی را که به تنهایی برمیداشتی دست هایت را گرفته بودم تا نیوفتی .. 

تو در آن زمان ها بیشتر به یادم بودی .. سعی کردم با بزرگتر شدنت به تو اعتماد کنم و باورت داشته باشم .. دستت را اندکی رها کردم تا اینبار روی پای خودت بایستی و دنیایت را بسازی .. میدانستم تو در میان آن همه درد و سختی غوغا خواهی کرد .. من تو را اینگونه آفریدم .. شجاع و پر قدرت .. باورت داشتم و دارم .. 

اما نمیدانم چرا هر چه زمان میگذرد کمتر سراغم را میگیری .. به خودت باور نداری و درون درد و سختی گم شده ای ..

میدانم چقدر خسته ای و دردمند .. نمیخواهم اذیت شدنت را ببینم، میدانم رهایت کردم تا خودت را بسازی اما ... طاقت درد کشیدنت را ندارم .. کنارت خواهم ماند .. نوازشت میکنم، تو را در آغوشم میگیرم، دوستت میدارم .. اما نمیدانم چرا نمیبینی مرا ..

من تنها کسی بوده ام .. که از آغاز عمرت کنارت ماندم .. همیشه دوستت داشته ام، حتی زمانی که از دستت ناراحت بوده ام .. همیشه پشتت بوده ام و حمایتت کرده ام .. همیشه کمکت کرده ام .. همیشه آماده ی شنیدن غصه هایت هستم .. هر زمانی که خوب نباشی اولین کسی ام که برای بهبود حالت سراغت می آیم ..

به یادم بیاور ..

بخوان مرا ..

مرا از درون قلبت احساس کن ..

ببین که چقدر .. دوستت دارم ~

 

۰ ۰
مجموعه ای از دلنوشته ها و تجربیات یه غریبه
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان