بدون عنوان

عاقبت "من" چیشد؟..

۰ نظر

از یه جایی به بعد هم اونقدر ما آدما غرق رسیدگی و اهمیت دادن به «من» شدیم که نفهمیدیم داریم میرسیم به جاده خاکی!

ایده های گول زننده ی دنیای مدرن..

مستقل باش،

مثل یه شاه/ملکه زندگی کن،

هر چی آدم اطرافت هست رو به بهانه ی بی لیاقتی از زندگیت بنداز بیرون،

اجازه نده هیچ کس بهت نزدیک شه،

تنها باش و با خودت حال کن،

با هر کسی که جلوی راهت قرار گرفت بجنگ،

حق همیشه با توعه،

همه ی دنیا حق توعه،

تو میتونی تنهایی از پس هر چیزی بربیای،

به خودت اونقدر اهمیت بده که حتی یه خراش کوچیک هم روت نیوفته،

فقط دنبال پول باش،

راهت رو از بقیه جدا کن،

همه چی داشته باش،

عشق و حال کن،

فراموش کن،

و 

و

.

.

.

همه چی شد .. «من» ..

منی که انگار داره دنبال خواسته های دل خودش میره و دیگه مثل نسل های گذشته طبق یه روند تکراری زندگی نمیکنه، روشن فکر تره و بلندپرواز تر .. اما درنهایت داره یه مسیر تکراری دیگه رو واسه خودش و نسل های آینده میسازه ..

و توی این مسیر تنهاتر از قبل ادامه میده، 

توی این مسیر هیچ جایی برای دیگران نیست ..چون دیگران خطرناکن .. ممکنه آدم سمی باشن .. ممکنه بهت صدمه بزنن ..

توی این مسیر هیچ جایی برای عشق نیست، چون این احمقانه ست .. چرا من باید به زندگیم رو به پای یه نفر دیگه حروم کنم؟ .. اونم کسی که به من پایین تر از خودش نگاه میکنه .. هر کس دنبال این چیزاست واقعا عقب مونده و احمقه ..

توی این مسیر خیلی چیزا نیست ..

 

دیگه من میمونم و «من» ..

من و «من» با هم برای زندگیمون میجنگیم .. موفق میشیم .. مستقل میشیم .. راهمون رو از بقیه جدا میکنیم .. اونقدر بالا میریم که دهن همه ی کسایی که یه روزی تحقیرمون کردن رو میبندیم .. اونقدر که هیچ کس جرعت نکنه از پایین بهمون نگاه کنه ..

یه مدت اون بالا با هم زندگی میکنیم و از پایین به همه ی اون آدما میخندیم .. بلاخره به همه ثابت کردیم که درموردمون اشتباه میکردن و ما میتونیم هر چیزی که میخواییم رو به دست بیاریم ..

اما عجیبه .. که هنوزم خوشحال نیستیم .. هنوزم گاهی دلمون میخواد بمیریم .. 

 

 

کاش ماها برمیگشتیم به دوران جهالتمون ..

آدما بیشتر میومدن و میرفتن،

بیشتر بهم طعنه و کنایه میزدیم .. بیشتر با هم دعوا و قهر و آشتی میکردیم .. ولی بیشتر همدیگه رو میدیدیم،

کاش آدمای سمی تو زندگیمون میبود تا یاد بگیریم باید برای هر کس چقدر ارزش قائل شد .. تا بتونیم چند تا آدم غیر سمی و خوب دور و برمون داشته باشیم،

کاش بیشتر دعوا میکردیم و خیانت میدیدیم تا یاد بگیریم یه آدم اونقدر ارزش نداره که به خاطرش خودمون رو از همه ی آدما بدزدیم و تنهاترش کنیم،

کاش کنار خانواده مون بیشتر میموندیم و بیشتر دعوا میکردیم و وقت میگذروندیم تا گاهی حس کنیم ممکنه بخوان مانعم شن ولی هنوزم بهم اهمیت میدن و حتی اگه ازم بدشون بیاد هم حاضر نیستن دورم بندازن،

کاش عاشق میشدیم و زندگیمون رو فدای هم میکردیم،

کاش اجازه میدادیم آدما باهامون راحت تر باشن،

کاش به جای مراقبت از «من» و گذاشتنش پشت یه ویترین برای اینکه به تنهایی و زیبایی بدرخشه و هیچ کس طرفش نیاد، برش میداشتیم و پرتش میکردیم وسط دل دنیا .. 

واسه خودش دور دنیا بچرخه، از کلی مسیر پر از خار و گل و سختی بگذره، کلی هم مسیر قشنگ و سر سبز و آروم پیدا کنه 

کاش به «من» یاد میدادیم به جای اینکه سختی هاش باعث شه بیشتر و بیشتر از آدما و سختی ها فرار کنه و فاصله بگیره، فقط یاد بگیره چطور وقتی مسیرش پر از خار و گل و سختیه با دل و جرعت بره سمتش و از آدما از ترس اینکه بهش صدمه بزنن فاصله نگیره .. و وقتی مسیرش قشنگ و دوست داشتنیه فقط ازش لذت ببره .. بدون اینکه بخواد حتما یه مسیر دیگه برای خودش مشخص کنه و به سمتش حرکت کنه ..

کاش به «من» اجازه میدادیم دوستی و عشق رو تجربه کنه .. حتی اگه از نظر خیلیا احمقانه ست .. 

کاش یکم کمتر به «من» اهمیت میدادیم ~

۰ ۰

بخوان مرا ..

۰ نظر

بخوان مرا .. صدایت را می شنوم 

شاید تو فراموش کنی گاهی اما من همیشه کنارت هستم 

زمانی که صادقانه و از ته دل میخندی نگاهت میکنم و لبخند میزنم 

زمانی که مقابل دیگران وانمود میکنی حالت خوب است من دردی را که از درون وجودت رنجت میدهد احساس میکنم 

زمانی که در تنهایی و خلوت خودت با عجز اشک میریزی و از درد به خود میپیچی من دقیقا کنارت و پا به پایت اشک میریزم 

تو نمیدانی چقدر دوستت دارم ..

نمیتوانی تصور کنی چه کار هایی که برای خوب کردن حال دلت نکرده ام ..

من همیشه کنارت ایستاده ام، مراقبت بوده ام، به سمت خوبی ها هدایتت کرده ام، آدم های خوب را مقابلت قرار داده ام، اتفاق های خوب برایت رقم زده ام، چیز های خوب زیادی به تو داده ام

من در تک تک ثانیه های عمرت، با هر نفسی که میکشی، به اندازه ی تمام بار هایی که قلبت تا کنون تپیده .. نگاهم به تو بوده و تو برایم مهم ترین فرد بوده ای .. من بیشتر از هر کسی دوستت دارم .. باور نمیکنی اما .. حتی بیشتر از مادرت ..

از زمانی که پا در این دنیا گذاشته ای تو را تماشا کرده ام .. من به تو آموختم چگونه لبخند بزنی، وقتی با بی زبانی گریه میکردی نیازت را به دل مادرت الهام میکردم، محبت وجودم را در قلب مادرت قرار دادم تا به جای من مراقبت باشد، من به تو آموختم چگونه حرف بزنی، اولین قدم هایی را که به تنهایی برمیداشتی دست هایت را گرفته بودم تا نیوفتی .. 

تو در آن زمان ها بیشتر به یادم بودی .. سعی کردم با بزرگتر شدنت به تو اعتماد کنم و باورت داشته باشم .. دستت را اندکی رها کردم تا اینبار روی پای خودت بایستی و دنیایت را بسازی .. میدانستم تو در میان آن همه درد و سختی غوغا خواهی کرد .. من تو را اینگونه آفریدم .. شجاع و پر قدرت .. باورت داشتم و دارم .. 

اما نمیدانم چرا هر چه زمان میگذرد کمتر سراغم را میگیری .. به خودت باور نداری و درون درد و سختی گم شده ای ..

میدانم چقدر خسته ای و دردمند .. نمیخواهم اذیت شدنت را ببینم، میدانم رهایت کردم تا خودت را بسازی اما ... طاقت درد کشیدنت را ندارم .. کنارت خواهم ماند .. نوازشت میکنم، تو را در آغوشم میگیرم، دوستت میدارم .. اما نمیدانم چرا نمیبینی مرا ..

من تنها کسی بوده ام .. که از آغاز عمرت کنارت ماندم .. همیشه دوستت داشته ام، حتی زمانی که از دستت ناراحت بوده ام .. همیشه پشتت بوده ام و حمایتت کرده ام .. همیشه کمکت کرده ام .. همیشه آماده ی شنیدن غصه هایت هستم .. هر زمانی که خوب نباشی اولین کسی ام که برای بهبود حالت سراغت می آیم ..

به یادم بیاور ..

بخوان مرا ..

مرا از درون قلبت احساس کن ..

ببین که چقدر .. دوستت دارم ~

 

۰ ۰

آینه ی حقیقت

۰ نظر

گاهی اوقات تا وقتی یه نفر جلوت یه آینه نگیره و بهت نشون نده چقدر چهره ت گرفته و افسرده ست متوجه نیستی، چون تو خودت رو نمیبینی و چهره ی آدما بیشتر از اینکه توسط خودشون دیده شه توسط بقیه دیده میشه، انگار یه جورایی وسیله ی تشخیص شما از بقیه ست، مثل اثر انگشت برای تشخیص هویت ..

انگار ماها درمورد رفتارهامون هم همین حالت رو تجربه میکنیم، درحالی که فکر میکنیم همه ی تمرکزمون روی خودمونه و خودمون  از هر کسی برامون مهم تره در واقع بیشتر روی رفتار خودمون با بقیه تمرکز داریم و بیشتر به واکنش اونا به خودمون .. یعنی درحالی که مغزمون گولمون میزنه که دارم به خودم اهمیت میدم در واقع داری به خودت حول محور بقیه اهمیت میدی که یه جورایی میشه اهمیت ندادن به خودت (امیدوارم زیادی پیچیده ش نکرده باشم)

اینجور مواقع بهترین اتفاقی که میتونه برات بیوفته اینه که توسط یه نفر، یه کتاب، یه متن ساده، یه فیلم یا هر چیز دیگه ای ناگهان متوجه شی که واقعا به خودت اهمیت نمیدی و فقط سعی داری خودت رو عادی و عالی جلوه بدی .. احساس میکنی خودت رو درک میکنی درحالی که فقط سعی داری عادی جلوه ش بدی 

تصور کنید یه نفر جلوتون نشسته، یکی که میدونید واقعا آدم رو اعصابی عه و هیچ وقت ازش خوشتون نمیومد 

حالا فرض کنید داره این جملات رو درحالی که به چشم هاتون زل زده و انگشتش رو به سمتتون نشونه گرفته بهتون میگه 

« تو واقعا شخصیت مسخره ای داری »

« خیلی زشتی »

« خیلی آدم بی درکی هستی »

« خسته کننده ای »

« خیلی بچه ای، کی میخوای بزرگ شی؟ »

« خجالت بکش، این چه رفتاریه؟ »

« این لباست چقدر زشته »

« چرا اینقدر ساکتی؟ »

« چقدر حرف میزنی »

« خیلی تنبلی »

« چقدر رنگ چشم هات زشته »

« چه دماغ بزرگی! »

« چقدر لب هات زشته »

« مدل موهات اصلا بهت نمیاد »

« تا کی میخوای فلان چیز رو دوست داشته باشی؟ »

« چقدر کوتوله ای »

« چقدر درازی »

« چقدر دست هات بزرگن »

« چقدر پوستت تیره ست »

« چقدر بد اخلاقی »

« چقدر رو اعصابی »

« چقدر احمقی »

و و و ..

 

مطمئنا وقتی چنین حرف هایی رو از کسی که حس خوبی ازش نداری بشنوی عصبانی میشی ( حتی اگه جوابش رو ندی )

 

واقعیت اینه که خیلی از این حرف ها رو داریم در پس ذهنمون با خودمون تکرار میکنیم، گاها در ناخودآگاهمون درمورد خودمون باورشون داریم .. همیشه وقتی کسی برامون تکرارشون میکنه اونقدر عصبی میشیم که همون موجود آروم و خجالتی ته وجودمون بلند میشه و گارد دفاعی میگیره و آماده ی دفاع از خودش میشه .. اما هیچ وقت به خودمون خورده نمیگیریم .. ما هیچ وقت درمقابل خودمون و افکار منفیمون گارد دفاعی نداریم .. همون موجود آروم و خجالتی توی تنهایی هامون یه گوشه میشینه و فقط گوش میکنه .. به تمام اون حرفایی که وقتی از کس دیگه میشنوه عصبانی میشه با نهایت ضعف و ناتوانی گوش میسپره .. میپذیره .. باور میکنه .. و تبدیل میشه ..

ما شجاعت مقابله با خودمون رو نداریم، شجاعت مقابله با هیولایی که درون وجود خودمون پرورش دادیم تا همیشه مثل پیچک دور عزت نفسمون بپیچه و سمی ش کنه رو نداریم و کاملا بی دفاع در مقابلش می ایستیم، ما از رو به رو شدن با حقیقت وجودمون میترسیم .. میترسیم اون حقیقت اونقدر سنگین باشه که دیگه نتونیم به خودمون برگردیم و برای همیشه خودمون رو گم کنیم .. می ترسیم بدون اون حقیقت تبدیل شیم به هیچ .. میترسیم که دیگه نتونیم کس دیگه ای باشیم .. برای همین از تغییر میترسیم ..

در نهایت وقتی یه نفر بیرون از وجود ما همون حرف ها رو تکرار میکنه به خودمون جرعت میدیم تا خشمی که مدت ها تحملش کردیم رو سر اون آدم خالی کنیم، چون اون آدم من نیست و من از مقابله باهاش نمیترسم .. 

 

ولی حقیقت اینه که از یه جایی به بعد .. باید دست از ترسیدن از خودمون برداریم تا بتونیم نجاتش بدیم، تا بتونیم تبدیلش کنیم به منی بهتر ..

میتونید یه روز امتجانش کنید .. از اول صبح تا آخر شب به افکاری که پس ذهنتون میگذرن دقت کنید، افکار منفی و افکار مثبت رو به صورت جدا توی یه دفتر بنویسید و ببینید اون آدمی که داره درونتون زندگی میکنه هر روز باهاتون چطور رفتار میکنه؟ چقدر بهتون انرژی خوب میده؟ چقدر ازتون انرژی میگیره و ناامیدتون میکنه؟

 

شاید بهتر باشه سعی کنید از امروز به بعد .. هر روز فقط یه جمله، فقط یه جمله ی مثبت به خودتون بگید .. یه جمله ی کاملا صادقانه ..

و البته افکار منفی ای که ته ذهنتون دارن قایم باشک بازی میکنن رو بکشید جلو و ازش دلیل بخوایید .. خیلیاشون دلیل ندارن ( و البته خیلیاشون هم دلیل منطقی ندارن )

۰ ۰

آرامش

۰ نظر

گاهی هم آدم دلش میخواهد 

بنشیند کنار پنجره و سقوط قطره های باران بر تنش را نظاره کند 

پتویی گرم دور خود بپیچد و سرمای تنش را میان گرمای پتو غرق کند 

فنجان قهوه ای را میان دستانش بگیرد و انگشتان یخ زده اش را به تن داغش بچسباند 

نفسی عمیق بکشد و رها شدنش در هوا را تماشا کند 

*

گاهی هم دلت آغوشی گرم میخواهد 

آغوشی انقدر بزرگ که تمام وجودت درونش پنهان شود 

مثل آغوش مادر 

*

گاهی دلت میخواهد با پاهای برهنه روی شن های ساحل قدم برداری

صدای موج های دریا درون گوش هایت بپیچد 

تصویر دریایی که در سکوت در خروش است در نگاهت نقش ببندد 

و نسیمی که با ریتم دریا می رقصد میان مو هایت بپیچد 

 

 

به اندازه ی آرامش تمام این لحظات برای امروزت آرامش میطلبم ‍~

۰ ۰

بگذار ..

۰ نظر

بگذار دوستت داشته باشم ..

به سادگی دادن یک شاخه گل، 

به زیبایی خیره شدن در نگاهت با تمام وجود و محبت ام،

به اندازه ی بیان همه ی عشقم در یک جمله ی محبت آمیز کوتاه،

به عمق یک بوسه ی کوچک و سبک بر پیشانی ات،

به دلنشینی در آغوش گرفتنت،

بگذار همینقدر عاشقانه، صادقانه و بی بهانه .. دوستت داشته باشم ~

۰ ۰
مجموعه ای از دلنوشته ها و تجربیات یه غریبه
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان